آروشاآروشا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

آروشا کوچولو

تولد عشق

فردا روز بزرگیه....به بزرگی یک رویای شیرین. فردا نور عشق من و تو از بطن من میتابه عشق من... فردا تولد عشقه...١٤ فوریه...ولنتاین. و این روز داره همزمان میشه با تولد عشق من و تو... شهرام من...عشق من...فردا من و تو در روح آرام و بیگناه یک کودک طلوع میکنیم. من و تو....فردا در جسم کوچک یک فرشته...با هم از نو...متولد خواهیم شد. من و تو....در آستانه جاری شدن هستیم... در انتظار یک افتاب... یک نور... یک پرنده... پرنده کوچک خوشبختی.             سلام دخمل گلم... میدونی که فردا قراره پا به دنیای ما بذاری عزیزم؟؟؟ نمیتونی تصور کنی که جه حالی دارم.....
24 بهمن 1390

برای ماریا

روزی آمدی در بهاری پر ستاره صدایت کردم شنیدی صدایم کردی با تو ماندم روزگاری چند رفتی منتظر و دلتنگ ماندم باز آمدی با کوله باری از عشق آری آن روز , آغاز زندگیمان بود می شنوی؟ آشنننننننننناست... آن آوازها , لالایی ها , صداها ... می نگری؟ زییییییییییییییییییییباست ... آن نگاه ها , ستاره ها , آفتاب !! آری آشناست با آوایی دو چندان با نوری به بزرگی یک رویا این بار این نور در روز عشق از تو بر می آید . ...
24 بهمن 1390

برای تو...همسرم.

  در تاریكی چشمانت را جستم در تاریكی چشمهایت را یافتم و شبم پر ستاره شد × × × تو را صدا كردم در تاریكترین شب ها دلم صدایت كرد و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی × × × با تنت برای تنم لالا گفتی چشم‌های تو با من بود و من چشم‌هایم را بستم چرا كه دست‌های تو اطمینان بخش بود × × × صدایت می‌زنم گوش بده قلبم صدایت می‌زند × × × شب، گرداگردم حصار كشیده است و من به تو نگاه می‌كنم × × × از پنجره‌های دلم به ستاره‌هایت نگاه می‌كنم چرا كه هر ستاره آفتابی است &...
23 بهمن 1390

به به چه چیزاییییییی!!!

سلام دخملم... مامانی بازم میخواد براتون عکس بذاره...عکس چند تا از لباسا و اسباب بازی های شما....                                                       به به چه اسباب بازی های خشملیییییییی.... اینا مال ...کیههههههههههههه؟؟؟؟ بله...بله آروشا خااااااااااااااانوم....                       &...
21 بهمن 1390

سیسمونی آروشا کوچولو

سلام نی نی خشمل مامانی. امروز چند تا عکس از لوازم سیسمونیت میذارم تا ذوق کنی...عززززززیزم. همشو که نمیشه بذارم چون خیلی زیاده...خسته میشه مامانی...                                                                                   ...
21 بهمن 1390

دلتنگی من

سلام گل مامان. کمتر از یک هفته به اومدنت مونده و این انتظار چند روزه....من رو توی حس غریبی فرو برده. ترس از جای خالی نفس هات توی دل من.... ترس از لمس بطنی که خالی از وجودت شده.... ترس از دلتنگی روزای با تو بودن.....٩ ماه همنفست بودم...همنفسم بودی...گل مادر.... دلم واسه نفسهایی که با تو میکشیدم تنگ میشه....خیلی...خیلی. لمست میکنم...حجمی که زیر بطنم نفس میکشه .... بو میکشم...نفسی که زیر پوستم جریان داره... و این لحظه های آخرین یکنفس بودن رو تا به اخر نفس میکشم...با همه وجودم. گل من...زیبای من... بیتابی دیدن روی ماهت ...اگر چه شده حس تمام لحظه های من... اگر چه قلبم از شوق دیدنت دیگه جای موندن نداره و...
17 بهمن 1390

عکاسی از نی نی توی دل مامانی

سلام دخمل عسل مامانی.خوبی؟خوب داری بزرگ میشیا شیطون!!! نی نی گل من...باورم نمیشه که ١٢ روز دیگه مونده تا بیای توی بغلم...من و بابایی حسابی ذوق زده و منتظریم. دیروز رفته بودیم اتلیه عکاسی...منو شما و بابایی...یه عالمه عکسای ٣ نفره گرفتیم.من و بابایی و نی نی توی دل مامانیش...هه هه. خیلی سعی کردم که شما خشمل بیفتی توی عکس... حالا شما بیا تو بغل ما ببین بابایی چه عکسایی بگیره از شما...وویی... دخمل گلم.درسته که من و بابایی خیلی ذوق داریم و هولیم... اما شما هول نشو که زود بیای...باشه؟ شما باید روز ٢٥ بهمن...سالم و تپل مپل بیای تو بغل ما... پس راحت باش و تا اونموقع حسابی بزرگ شو که سر وقت خانم دکتر شمارو بیاره ...
13 بهمن 1390

انتظار

سلام عسل مامانی... خوبی دخملم...نمیدونی مامانی چقدر دلش تنگ شده واسه شما.... ٢٠ روز دیگه مونده تا شما بیای پیش ما دختر گلم....و من خیلی خیلی منتظرم...دیگه صبر ندارم  عزیزم. میدونی گلم؟انتظار خیلی سخته...همش با شما حرف میزنم و نازتون میکنم و ضعف میرم وقتی  با  اون دست و پاهای موچولو وول میخوری توی دل مامانی....وقتی بیای چقدر دلم تنگ میشه  واسه لگد هات!!!واسه سکسکه های آرومت...خیلی دوستت دارم عشق مامانی. این روزا کاش بگذره زودتر...تا بیای توی بغلم عسلم. دلتنگتم نی نی قشنگم...امان از انتظار... اما شما مامانیو ببخش که انقدر بی تابی میکنه...به موقع و سالم و سلامت بیا پیشمون  ...
6 بهمن 1390

آخرین سونوگرافی مامی

سلام دخمل گل مامانی.... خوبی عسلم....وویی...اگه بدونی... دیشب مامانی و بابایی رفتن مطب خانوم  دکترو فیلم شمارو دیدن... که یه دخمل خشگل توی دل مامانی نشسته بود... انقده بابایی ذوق کرد که شمارو دید... من که ضعف رفتم واسه شما... یک دخمل عسلی با یه مماخ کوچولو...اوخی...قربونت برم عزیزم. دیگه چیزی نمونده که بیای توی بغل مامی....دیگه شمارش معکوس داره شروع میشه... خیلی ذوق دارم...اینروزا مامی شما خیلی حالش خوب نیست و همش زود خسته میشه و یه کمی بی اشتها شده...اما واسه اینکه شما قوی بشی قول میده که خوب بخوره و استراحت کنه...تا شما سالم و تپل مپل بیای تو بغل مامانی و بابایی...باشه گلم؟ توی دل مامی مواظب خ...
27 دی 1390